مردی
هر روز صبح به صحرا می رفت ، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد .
زندگی ساده اش از همین راه می گذشت . تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش
می کرد . آن روز به هیزم هایی که جمع کرده بود ، نگاه کرد . برای آن روز
کافی بود . حالا باید به شهر بر می گشت . هیزمها را روی دوش گذشت و به راه
افتاد . از دور سایه ای دید . در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می
خورد . دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست . سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد
و شکل مبهم خود را از دست می داد . این بار بیشتر دقت کرد . وای ! شتری رم
کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر
پاهای خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمی دانست چه کار کند و کدام طرف
برود . شتر نزدیکتر می شد . پا به فرار گذاشت . هیزمهای روی دوشش سنگین
بودند و او مجبور شد آنها را به زمین اندازد ، وگرنه با آن سرعتی که شتر می
دوید حتما ً به او می رسید . حالا سبکتر شده بود . او می دوید و شتر هم
دنبالش / چاهی را دید که هر روز از کنارش می گذشت . فکری به ذهنش رسید .
باید داخل چاه می رفت . بله ! تنها راه نجاتش همین بود . شاید این گونه از
شر آن شتر راحت می شد . بعد می توانست از چاه بیرون بیاید و هیزمهایش را
دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسید . دو شاخه ای را که از دهانه
چاه روییده بود ، گرفت و آویزان شد . بین زمین و هوا معلق بود و دستهایش شاخه ها را محکم چسبیده بود . اما آن شاخه ها تنها وسیله پیوند بین مرگ و زندگی او بودند .
یکی دو دقیقه گذشت . صدای پای شتر را می شنید که هنوز داشت در آن اطراف ،
پرسه می زد. دیگر بیشتر از این نمی توانست آویزان بماند. باید پاهایش را به
جایی محکم نگه می داشت . به این طرف و آن طرف تکان خورد ، شاید بتواند
دیواره چاه را پیدا کند . یک دفعه پاهایش به جایی محکم شد . همان جا پاهایش
را نگه داشت . نفسی به آرامی کشید و با خود گفت : ” خیالم راحت شد. چند
دقیقه دیگر می ایستم و بعد بیرون می روم . دیگر صدایی نمی آید . حتما ً شتر
رفته است . کمی دیگر هم صبر کنم بهتر است . ”
به پایین نگاه کرد . می خواست بفهمد پاهایش را کجا گذاشته است. چاه تاریک بود و چیزی نمی دید . کم کم چشم هایش به تاریکی عادت کرد. پاهایش را دید که روی …
وای ! خدایا باورش نمی شد . از سوراخ های دیوار چاه ، سر چهار مار بیرون
آمده بود و او پاهایش را درست روی آنها گذاشته بود . کافی بود پایش را
برای لحظه ای از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل یک تکه چوب ، خشک و
سیاه کنند. از ترس و وحشت نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هایش می
لرزید. نگاهش به ته چاه افتاد . نمی دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش
دو چندان شد و بی اختیار فریاد کشید : ” نه ! خدایا به دادم برس .” ته چاه
دو چشم درشت برق می زد . دو چشم درشت
اژدهایی که از پائین او را تماشا می کرد و منتظر بود تا او پرت شود و
حسابش را برسد. حالا باید چه کار می کرد ؟ عقلش به هیچ جا نمی رسید . خدا
را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند . نگاهی به بالا انداخت . ای داد و
بیداد ! دو موش صحرایی سیاه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را می
جویدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر می شد . سعی کرد موشها را
بترساند و فراری بدهد . اما فایده ای نداشت . آنها همچنان مشغول جویدن شاخه
ها بودند. دیگر حسابی ناامید شده بود. مرگ را در یک قدمی خود احساس می کرد
. به خودش گفت : ” کارم تمام است . دیگر راه نجاتی نمانده ، نه بالا و نه
پائین . از زمین و آسمان بلا بر سرم می بارد. ”
دستهایش از شدت خستگی
می لرزید. بیشتر از این نمی توانست از شاخه ها آویزان بماند. باید راه چاره
ای پیدا می کرد. هر لحظه امکان داشت دست هایش شل شوند و یا موشها شاخه ها
را ببرند و او به ته چاه بیفتد و طعمه اژدها شود . پاهایش همچنان روی سر
مارها بود. نمی توانست کوچکترین تکانی بخورد.