آمالتئا (آمالته)
در داستانی چنین آمده است که آمالتئا (آمالته) بزی بوده است که زئوس به هنگام کودکی با شیر آن تغذیه کرده است. ولی در داستانی دیگر میخوانیم که آمالته یک پری بوده است که آن بز به او تعلق داشته است. آوردهاند که آن بز شاخی داشت که هر نوع خوردنی و نوشیدنی در آن به فور یافت میشد و آن شاخ را به لاتین Como Copiae یعنی «شاخ وفور نعمت» مینامیدند. اما مردم لاتین زبان میگفتند که این شاخ وفور نعمت، یا به زبان اساطیر لاتین، کورنو کوپیا، شاخ آکلوس (آشلوس) بود که چون هرکول او را که خدای دریا بود و خود را به شکل ورزا درآورده بود مغلوب کرد، آن شاخ را شکست. این شاخ به طرز شگفت انگیزی از گل و میوه سرشار بود.
آمازون ها
اسکیلوس آنها را «آمازونهای جنگجو و آدمخوار» نامیده است. آنها قومی از زنان بودند، و همه جنگجو. بسیاری پنداشتهاند که آنها در حوالی قفقاز میزیستهاند و تمیسیرا یکی از شهرهای بزرگ و عمدهی آنها بوده است. شگفت انگیز اینکه آنها به هنرمندان اجازه میدادند که مجسمه هایشان را بتراشند و عکسهایشان را بکشند، حال آنکه کمتر به شاعران اجازه میدادهاند درباره شان شعر بسرایند. گرچه آنها برای ما بسیار آشنایند ولی داستانهای اندکی درباره شان به دست ما رسیده است. آنها به لیسی (لیسیا) حمله کردند ولی بلروفون آنها را عقب راند. آمازونها در زمانی که شاه پریام جوان بود به فریجی تاختند و در زمان سلطنت شاه تزئوس به آتیکا یورش بردند. تزئوس ملکهی آمازونها را بربود و آمازونها کوشیدند ملکه شان را نجات بدهند، ولی تزئوس آنها را شکست داد. هنگامی که یونانیها به تروا حمله کردند، به روایت پوسانیاس، آمازونها تحت فرمان ملکه شان به نام پنتِزیله دوش به دوش سپاهیان تروا بر ضد یونانیان جنگیدند، ولی در داستان ایلیاد از این رویداد سخنی به میان نیامده است. پاسانیاس میگوید که ملکهی آمازونها به دست آشیل کشته شد و آشیل بر جسد وی گریست، زیرا هم بسیار جوان بود و هم بسیار زیباروی.
آمیمون (آمیمونه)
آمیمون (آمیمونه) یکی از دانائیدها بود. روزی که پدرش او را فرستاده بود آب بیاورد، ساتیری او را دید و به تعقیب او پرداخت. پوزئیدون فریاد آن دختر را که یاری میطلبید شنید، عاشق او شد و او را از دست ساتیر نجات داد. پوزئیدون با آن زوبین سه شاخه اش چشمهای به افتخار او حفر کرد که نام او را بر خود دارد.
آنتیوپ
آنتیوپ شاهزاده خانمی از شهر تبس بود که دو پسر به نامهای زِتوس و آمفیون، برای زئوس به دنیا آورد. این زن که از خشم پدر هراسیده بود هر دو کودک را بی درنگ پس از تولد در کوهستان رها کرد، ولی یک رمه دار آن دو کودک نوزاد را یافت و خود آنها را به بار آورد. مردی که در آن هنگام بر شهر تبس فرمان میراند و لیکوس نام داشت، و همسرش به نام دیرسه به حدی آنتیوپ را آزار دادند و سنگدلانه به او ستم کردند که سرانجام تصمیم گرفت خود را از آنها پنهان کند. روزی آنتیوپ به همان کلبهای رسید که دو پسرش در آن میزیستند. بالاخره به طریقی آنها را شناخت یا آن دو او را، و پسران گروهی از دوستان خود را گرد آوردند و به کاخ رفتند تا انتقام مادرشان را از پادشاه بگیرند. آنها لیکوس را کشتند و دیرچه یا دیرسه را هم به بدترین وجه به قتل رساندند، یعنی موهای آن زن را به دم یک ورزا بستند. برادران جسد دیرسه را در چشمهای انداختند که بعدها نام آن زن را یافت و به چشمهی دیرسه شهرت یافت.
آراکنه (آراخنه)
داستان آراکنه (آراخنه) (Arachne) را فقط اووید سروده است، که شاعری لاتین زبان است و در نتیجه خدایان با همان نام لاتینی آمدهاند. داستان این دوشیزه نمونهی دیگری است از خطر ناشی از ادعای برابری همه جانبه با خدایان. بین خدایان اولمپ نشین، مینروا (آتنا) بافنده بود، همان گونه که وُلکان هم بین آنان آهنگر بود. تردیدی نبود که این الهه، یعنی مینروا، بافتنیهای خود را از نظر زیبایی و لطافت بی همتا به شمار میآورد و هنگامی که شنید یک دختر رعیت روستایی به نام آراکنه (آراخنه) ادعا کرده است که ساختهها و بافته هایش بهتریناند سخت برآشفت و خشمگین شد. مینروا بی درنگ به سوی کلبهی آن دختر روستایی رفت و او را به مسابقه فرا خواند. آراکنه پذیرفت. هر دو دستگاه بافندگی خود را آماده کردند و تارهایشان را نیز بر آن استوار بستند. بعد کار خود را آغاز کردند. هر یک تلّی از کلاف نخهای رنگین و زیبا، همانند رنگین کمان، کنار دستگاههای بافندگی شان گذاشتند، و مقداری نخهای ساخته شده از طلا و نقره. مینروا همهی تلاش خود را به کار برد و چیزی فوق العاده شگفت انگیز بافت، ولی حاصل تلاش آراکنه هم، که درست همان هنگام تمام شده بود، به هیچ وجه کمتر از آن نبود. آن خداوند زن، یعنی مینروا (آتنا) از فرط خشم و نفرت تاروپود بافتههای آن دختر را از بالا تا پایین درید و همه را شکافت و ماکو را هم بر سر آن دختر کوبید. آراکنه که به این شیوه تحقیر و آزرده خاطر شده بود، و نیز خشمگین، خود را حلق آویز کرد. پس از آن مینروا اندکی پشیمان شد و جسد دختر را پایین آورد و مایعی سحرآمیز بر آن پاشید. آراکنه به عنکبوت بدل شد، و استادی خود در هنر بافندگی را از دست نداد.
آریون
گویا وی واقعاً وجود خارجی داشته
است و شاعری بوده است که در حدود سال هفتصد پیش از میلاد مسیح میزیسته
است، ولی هیچ یک از سرودههای وی به دست ما نرسیده است و تنها موردی که ما
از زندگی آن مرد میدانیم داستان فرار وی از مرگ است که به داستانهای
اساطیری شباهت دارد. این مرد از کورینت به سیسیل رفته بود تا در مسابقه
موسیقی شرکت کند. او استاد چنگ بود و در نتیجه جایزه را بربود. در راه
بازگشت به میهن، جاشوان آن کشتی که وی در آن سفر میکرد، چشم آز به آن
جایزه دوختند و درصدد برآمدند او را به قتل برسانند. آپولو به خواب وی آمد و
در عالم خواب او را از خطری که تهدیدش میکرد آگاهانید و به او آموخت
چگونه باید خود را نجات بدهد.
وقتی که جاشوان به وی حمله کردند، از
آنها خواهش کرد که به عنوان آخرین لطفی که در حق یک انسان محکوم به مرگ
میکنند اجازه بدهند که پیش از مرگ یک بار چنگ بنوازد و آواز بخواند. چون
آواز به پایان رسید خود را به دریا انداخت و دولفینها یا پیسوهایی که در
پی شنیدن آوازش پیرامون کشتی گرد آمده بودند او را گرفتند و به ساحل بردند
(1).
آریستئوس (آریستائوس)
او پسر کوچک آپولو و یک پری دریایی به نام سیرن (سیرنه) بود، و پرورش دهندهی زنبور عسل. چون تمامی زنبورهایش به عللی ناشناخته از بین رفتند دست یاری به سوی مادرش دراز کرد. مادرش گفت که پروتئوس (پروته)، خدای خردمند دریا، میتواند به او بیاموزد که چگونه میتواند از وقوع دوباره این مصیبت جلوگیری کند، ولی این کار را باید در صورتی انجام بدهد که ناگزیر شده باشد. آریستئوس (آریستائوس) باید برود و او را بیابد و به زنجیر بیندازد، که البته کار بس دشواری خواهد بود، یعنی درست به همان شیوهای عمل کند که منلوس در راه بازگشت از تروا کرد. پروتئوس میتوانست خود را به هر شکلی که میخواست دربیاورد، ولی اگر کسی که او را به بند میکشید رهایش نمیکرد، ناگزیر سر تسلیم فرود میآورد و به هر سئوالی که از او میپرسید پاسخ مناسب میداد. آریستئوس به این توصیه عمل کرد و برای به زنجیر کشیدن و به اسارت درآوردن پروتئوس به سوی جزیره فاروس رفت که زیستگاه مورد علاقه اش بود. شماری گویند که به کارپاتوس رفت. در آنجا پروتئوس را به اسارت درآورد و او را به زنجیر کشید و با آنکه خود را به شکلهای عجیب و غریب و ترس آور درآورد، نگذاشت از چنگش بگریزد. سرانجام پروتئوس ناگزیر شد به آریستئوس بگوید که وی باید در راه خدایان قربانی بدهد و لاشهی حیوانات قربانی شده را در همان محل قربانی رها کند و پس از نه روز بازگردد و لاشهها را بیازماید. آریستئوس باز همان کرد که به او گفته شده بود، و چون روز نهم آمد چیز شگفت انگیزی دید، یعنی انبوهی زنبور عسل دید که درون یکی از لاشههای حیوانهای قربانی شده گرد آمده بودند. پس از آن هیچ گاه زنبورهایش به بیماری یا به آفت دچار نشدند (2).
اورورا و تیتونوس
در داستان «ایلیاد» به این دو تن نیز اشاره شده است:
اینک از بسترش در کنار تیتونوس، آن الههی والاتبارِ
سرخ انگشت سپیده دم، برخاست تا برای خدایان و آدمیان روشنی ببخشد.
تیتونوس، شوهر اورورا، الههی سپیده دم بود و پدر شاهزادهی سیه پوست حبشی
به نام مِمنون که در جنگ تروا به حمایت از ترواییها کشته شد. تیتونوس خود
نیز سرنوشت شگفت انگیزی داشت. اورورا از زئوس خواهش کرد که او را
فناناپذیر کند و زئوس نیز موافقت کرد چنین کند. اما اورورا فراموش کرد از
زئوس بخواهد جوانی ابدی نیز به او ببخشد. بنابراین تیتونوس پیوسته رو به
سالخوردگی میگذاشت ولی نمیمرد. اما سرانجام از سالخوردگی بیش از اندازه
خویش به ستوه آمد، زیرا نمیتوانست راه برود. وی پیوسته دعا میکرد که مرگ
به سراغش بیاید و او را برباید، که البته این دعا اجابت نمیشد، زیرا قرار
شده بود که فناناپذیر باشد و جاودانه باقی بماند. سالخوردگی او را پیوسته
میآزرد و دردمند میکرد. سرانجام همسرش اورورا بر او رحمت آورد و او را در
اتاقی جای داد و تنها رهایش کرد و در را هم به رویش بست. او در آن اتاق
پیوسته سخن میگفت، سخنانی میگفت که غیرقابل درک بود، زیرا توان فکری را
هم با توان جسمانی از دست داده بود. او واقعاً به یک سایهی انسانی مبدل
شده بود.
حتی آوردهاند که از نظر قد و قواره هم پیوسته پژمرده میشد،
تا اینکه اورورا، که به اندازه طبیعی اشیاء و موجودات خو گرفته بود، او را
به یک زنجرهی نحیف پر سروصدا تبدیل کرد. در شهر تبس در مصر مجسمهای را
به یاد پسرش ممنون ساختند و نصب کردند که میگویند هرگاه که نخستین پرتو
سپیده دم بر آن میافتاد صدایی از آن برمی خاست که به صدای نالهی رباب
شباهت داشت.
بیتون و کلئوبیس
این دو تن پسران سیدیپ (سیدیپه)، کاهنهی معبد هرا، بودند. این کاهنه آرزو داشت که از زیباترین مجسمهی هرا در آرگوس دیدن کند که پولی کلیتوس ارشد، که از پیکرتراشان بزرگ آن دیار بود و حتی میگفتند به پای پیکرتراش همدوره خویش به نام فیدیاس میرسید، آن را تراشیده و نصب کرده بود. آرگوس به حدی دور بود که آن زن نمیتوانست با پای پیاده به آنجا برود، و ورزا یا اسبی هم نداشتند که او را به آنجا برسانند. اما دو پسر وی تصمیم گرفتند که این خواسته یا آرزوی او را برآورده سازند. آنها یوغ بر گردن نهادند و خود را به یک گاری بستند و او را از راهی بس دور و دراز گذراندند و گرد و خاک و گرما را بر خود هموار ساختند. چون به آن سامان رسیدند، هر کس که آنها را میدید به عشق و علاقهی فرزندیشان آفرین میگفت، و مادر که سرفرازانه و با غرور تمام جلو مجسمه ایستاده بود دست دعا به درگاه هرا بلند کرد و از آن الهه خواست که با دادن بهترین هدیههای ممکن از آن دو پسر قدردانی کند. چون دعای مادر به پایان رسید آن دو پسر جوان بر زمین افتادند. آنها به گونهای لبخند میزدند که گویی خوابیده بودند، اما آن دو مرده بودند.
کالیستو
او دختر لیکائون پادشاه آکاردی بود که از بس پلید و شریر و اهریمن صفت بود به گرگ بدل شده بود. این پادشاه روزی که زئوس را به میهمانی خوانده بود، گوشت انسان بر سفره آورده بود. آن مرد به این کیفر سزاوار بود، اما دخترش نیز به همان اندازه کیفر دید، هر چند که بی گناه بود و هیچ خطایی مرتکب نشده بود. زئوس آن دختر را در گروه شکارچیان آرتمیس دیده و عاشق وی شده بود. هرا که از این بابت خشمگین شده بود آن دختر بینوا را پس از آنکه پسرش را زاد، به خرس بدل کرد. چون پسر بزرگ شد و روزی به قصد شکار از خانه بیرون شد، هرا کالیستو را بر سر راه وی قرار داد تا پسر نادانسته به سوی وی، که مادرش بود، تیراندازی کند. اما زئوس آن خرس را، که همان کالیستو بود، از سر راه پسر برداشت و او را به آسمان برد و در میان ستارگان جای داد و اکنون به دب اکبر شهرت یافته است. هرا که از افتخاری که نصیب رقیبش شده بود خشمگین و رنجیده خاطر شده بود، خدای دریا را متقاعد ساخت تا از ورود دب اکبر به اوسه آن (اقیانوس) جلوگیری کند، و به همین دلیل است که از خط افق پایین تر نمیشود (3).
کیرون
او یکی از سنتورها (سانتورها) بود، ولی برخلاف آنها، که همگی موجوداتی شریر و تندخو و آتشین مزاج بودند، او به مهربانی و خردمندی شهرت یافته بود، تا بدان پایه که پسران پهلوانان و بزرگان را به وی میسپردند تا آنها را تربیت کند و آموزش بدهد. آشیل و اسکولاپیوس که پزشکی حاذق بود از شاگردان او بودند. آکتائون، آن شکارچی بزرگ، و بسیاری دیگر را او به بار آورده و تربیت کرده بود. از میان تمامی سنتورها فقط او جاودانه و فناناپذیر بود ولی سرانجام مُرد و به دنیای زیرین که دنیای مردگان است راه یافت. البته هرکول نادانسته و غیرمستقیم سبب مرگ او شد. هرکول روزی به دیدن یکی از سنتورها، یعنی دوستش فولوس رفت و چون بسیار تشنه بود او را قانع کرد برود و سبویی پر از شراب بیاورد که البته به تمامی سنتورها تعلق داشت. چون بوی آن شراب مردافکن در فضا پیچید، دیگر سنتورها باخبر شدند و فهمیدند که چه اتفاقی روی داده است، و همگی شتابان آمدند که از آن میهمان ناخوانده انتقام بگیرند. هرکول به تنهایی نمیتوانست از پس آنها برآید. او با همهی آنها جنگید، اما در طی زد و خورد کیرون را هم، هر چند در آن نزاع شرکت نکرده بود، زخمی کرد، و چون زخمهای ناشی از تیرهای هرکول درمان ناپذیر بود، زئوس موافقت کرد که کیرون بمیرد، زیرا مردن بهتر از آن بود که زنده بماند و تا ابد رنج بکشد.
کلیتی
داستان این زن، کلیتی (Clytie)، بی مانند است، زیرا به جای اینکه خدایی به عشق دوشیزهای گریزپا دچار شود، در این داستان دوشیزهای به عشق خدایی گریزپا دچار شده است. کلیتی عاشق خدای آفتاب بود ولی آن خدا هیچ امتیازی در آن دوشیزه نمیدید که بدان خاطر دل به عشق او ببندد. آن دوشیزهی دلداده هر روز بر آستانهی در خانه مینشست تا بتواند جمال معشوق را ببیند و هرگاه که وی از آسمان به زیر میآمد و از آن حوالی میگذشت عاشق بینوا سر برمی گرداند و با چشمان مشتاق او را که به سوی آسمان بازمی گشت بدرقه میکرد. آن عاشق دل خسته آن قدر زل زد و به جمال معشوق نگریست که سرانجام به یک گل بدل شد، به گل آفتاب گردان که همیشه روی به سوی خورشید دارد.
دریوپه
با
خواندن داستان این زن، همانند بسیاری از داستانهای دیگر، پی میبریم که
یونانیان قدیم چگونه با بریدن و افکندن درختان و یا زیان رساندن به آنها
مخالف بودند و از این کارها نفرت داشتند و آن را ناپسند میشمردند.
روزی دریوپه (Dryope)، به اتفاق خواهرش یوله به آبگیری رفت تا حلقههای گل
برای پریان یا نیمفها بسازند. او پسر کوچکش را هم در آغوش گرفته و با خود
برده بود، و چون درخت سدر یا کُنار پر شکوفهای را نزدیک آبگیر دید، چند
شاخهای از آن درخت را برید و برای سرگرم نگه داشتن آن کودک به وی داد.
وقتی که شاخه را میبرید، شگفت زده و هراسناک چند قطره خون دید که از محل
بریدگی ساقه روی تنهی درخت چکید. آن درخت کُنار در واقع همان لوتیس پری
بود که برای فرار از دست یک تعقیب کننده خود را به این درخت مبدل ساخته بود
تا از دست وی نجات یابد. چون دریوپه از دیدن این منظرهی شوم به وحشت
افتاد و کوشید که آنجا را ترک کند، متوجه شد که پاهایش به فرمانش نیستند، و
انگار که به زمین میخکوب شده است. یوله که او را میدید ولی نمیتوانست به
او کمک کند، ناگهان متوجه شد که پوستی شبیه به پوست درخت تمام بدنش، و تا
نزدیک صورتش را پوشاند، و در این هنگام بود که شوهر و پدرش هم به آنجا
رسیدند. یوله بانگ برآورد و به آنها گفت که چه اتفاقی روی داده است و آن دو
مرد شتابان به سوی آن درخت دویدند و کندهی درخت را که هنوز گرم بود در
آغوش گرفتند و با اشک خود آب دادند. دریوپه فقط مجال یافت بگوید که هیچ
گناهی عمداً مرتکب نشده است و از آنها خواهش کرد که کودکش را گهگاه به
اینجا بیاورند تا زیر سایه اش بازی کند، و شاید یک روز داستان زندگی اش را
برای وی بازگو کند تا هر گاه که به این نقطه میآید در دل به خویشتن بگوید:
«این تنهی همان درختی است که مادرم در آن پنهان شده است». بعد در ادامهی
سخن گفت: «به او نیز بگویید که هیچ گاه گل نچیند و فکر کند که شاید هر
بوتهای الههای است که به شکل و هیئتی مبدل درآمده است». بعد دیگر نتوانست
به سخن ادامه دهد: پوست درخت صورتش را هم پوشاند. آن زن برای همیشه و تا
ابد ناپدید شده و رفته بود.
اپیمنیدس
این شخص به خاطر خواب طولانی اش شخصیت افسانهای و اساطیری یافت. او در حدود سال ششصد پیش از میلاد مسیح میزیسته است و روایت کردهاند که هنوز بچه و کم سن و سال بود که به دنبال یافتن گوسفندی گم شده رفت که ناگهان خواب بر او چیره شد، و این خواب 57 سال به درازا کشید. وقتی که وی از آن خواب دیرپا برخاست، بی آنکه آگاه باشد که چه بر او گذشته است، به جستجوی برهی گم شده ادامه داد، ولی وقتی که میرفت سر راهش همه چیز را دگرگون یافت. هاتف معبد دلفی او را به آتن فرستاد تا آن شهر را از وجود طاعون پاک کند. هنگامی که مردم سپاسگزار آتن به پاس خدماتش مبلغ هنگفتی پول به او دادند، وی از پذیرفتن آن مبلغ سرباز زد و فقط خواهش کرد که بین آتن و زادگاه خودش، که شهر کنوسوس (Cnossus) در جزیره کرت بود، دوستی برقرار شود.
اریکتونیوس
اریکتونیوس یا اِریختونیوس (Erichthonius)، همان ارکتئوس یا ارختئوس است. هومر فقط یک نفر را به این نام شناخته است، اما افلاطون از دو تن به این نام یاد کرده است. او پسر هفائستوس بود که موجود نیم انسان و نیم افعی بود که الههی آتنا او را بزرگ کرد. آتنا جعبهای که کودک را در آن پنهان ساخته بود به دست سه دختر سکروپ سپرد و به آنها توصیه کرد که آن جعبه را باز نکنند. اما آنها سر جعبه را باز کردند و یک موجود افعی گونه در آن یافتند. آتنا آن سه دختر را به سبب این نافرمانی به کیفر رساند و آنها را به بیماری دیوانگی دچار ساخت و آنها هم خود را از آکروپولیس به زیر انداختند و کشتند. اریکتونیوس بزرگ شد و به پادشاهی آتن رسید. نوه اش نیز همین نام را داشت و پدر سکروپهای دوم، یعنی پروکریس، کرئوزا، و اوریتا، بود (4).
هرو و لئاندِر
لئاندر جوانی از شهر آبیدس کنار هلس پونت بود، و هرو کاهنهی آفرودیت بود که در سِستوس در ساحل دیگر آن میزیست. لئاندر هر شب شناکنان از آب میگذشت و با نشانه گرفتن چراغ ها، و یا به گفتهی برخی از راویان، با راهنما قرار دادن فانوس دریایی در سستوس که نوعی مشعل بوده و هرو آن را هر شب بر فراز دژ روشن میکرده است، خود را به آن دختر میرساند. در شبی توفانی باد آن مشعل را خاموش کرد و در نتیجه لئاندر ناپدید شد. آب جسد وی را به ساحل آورد، و چون هرو آن را دید خود را کشت.
هیادها
اینان دختران اطلس و خواهران ناتنی پلیادس بودند. آنها ستارگان باران زا بودند و عقیدهی همگان بر این بود که اینان باران میآورند، زیرا به هنگام غروب شامگاهی و بامدادی شان که در اوایل ماه مه و نوامبر روی میدهد، معمولاً با فصل باران تطبیق می کند. این دختران شش تن بودند. وقتی که دیونیزوس کودک بود زئوس او را به دست این دختران سپرد و آن گاه که خواست آنها را به پاس آن خدمت پاداش دهد آنها را میان ستارگان جای داد (5).
ایبیکوس و دُرناها
او یک شخصیت افسانهای و اساطیری نیست، بلکه شاعری است که در حدود سال550 پیش از میلاد مسیح میزیسته است. مقدار بسیار اندکی از اشعارش به دست ما رسیده است. داستان غم انگیز مرگش تنها مقولهای است که از زندگی اش به جا مانده است. در حوالی کورینت راهزنان به او حمله کردند و در این حمله آسیب شدیدی دید. در آن هنگام شماری درنا در آسمان پرواز میکردند و او از آنها خواست که داد وی را از راهزنان بستاند. دیری از این ماجرا نگذشته بود که بر فراز محوطهی یک تئاتر روباز که نمایشی در آن روی صحنه آمده بود شماری درنا پدیدار شدند و بر سر تماشاچیان به پرواز درآمدند. در این هنگام صدای مردی بلند شد و چنان فریادی کشید که گویی از دیدن چیزی به وحشت افتاده بود: «درناهای ایبیکوس، درناهای انتقامجو»! تماشاچیان به نوبهی خود هیاهو به راه انداختند و یکصدا گفتند: «قاتل خودش را لو داده است». مردم آن مرد را دستگیر کردند و او هم دوستان راهزن خود را لو داد و همه به مرگ محکوم شدند.
لِتو (لاتونا)
او دختر فوئبه و کوئوس بود که از تیتانها بودند. زئوس عاشق او شد ولی هنگامی که میخواست کودکش را به دنیا بیاورد او را از ترس هرا تنها گذاشت و رهایش کرد. زمینها، خشکیها و جزایر هم که از هرا میترسیدند نمیخواستند او را در خود جای بدهند تا کودکش را در آنجا بزاید. بنابراین پیوسته سرگردان و بی خانمان و نومید گشت تا سرانجام به قطعه زمینی رسید که بر سینهی آب دریا شناور میرفت. آن زمین شناور هیچ بنیان استواری نداشت و باد و امواج آن را به هر سو میفرستادند. آن سرزمین را دلوس مینامیدند و علاوه بر این که جزیرهای نااستوار بود کوهستانی و سنگلاخی نیز بود. اما همین که لِتو (لاتونا) به آن پا گذاشت و تقاضای پناهندگی کرد، آن جزیره کوچک مقدمش را گرامی داشت، درست در همین هنگام بود که چهار ستون بلند از قعر دریا بالا آمد و آن جزیره را برای همیشه استوار و ثابت نگه داشت. در آنجا کودکان دوقلوی وی، به نامهای آرتمیس و فوئبوس آپولو به دنیا آمدند (6). سالها پس از این ماجرا پرستشگاه باشکوه آپولو در آنجا بنا نهاده شد و مردم از هر گوشهی دنیا به زیارت آن میآمدند. کوه بی بروبار و بایر آنجا را هم «جزیرهی خداداد» نام نهادند و آنجا که زمانی خوارترین جزایر بود به مشهورترین جزایر مبدل شد.
لینوس
در داستان ایلیاد از تاکستانی سخن به میان آمده است که پسران و دوشیزگان جوان در ضمن میوه چینی «آوازهای دل انگیز لینوس» میخواندند. احتمالاً این آواز را در رقاء و سوگ پسر آپولو و پساماته (Psamathe)، به نام لینوس میخواندند. لینوس را مادرش رها کرده بود و شماری چوپان او را بزرگ کردند، اما او هنوز به کمال نرسیده بود نوجوان بود که سگان او را دریدند و کشتند (7). لینوس هم مانند آدونیس و هیاسینتوس از خیل جوانان زیبارویی بود که درست در عنفوان جوانی در کام مرگ شد، مثل درختانی که هنوز به بار ننشسته خشک شوند. کلمهی یونانی آیلینون (Ailinon) که «وای بر لینون» معنی میدهد به تدریج به معنی «افسوس» بدل شد، و در هر مرثیهای خوانده شد. البته لینوس دیگری هم وجود داشت که پسر آپولو و یک موز بود که آموزگار اورفئوس (اورفه) بود و کوشید که به هرکول هم چیز بیاموزد ولی به دست او کشته شد.
مارپسا
از میان دوشیزگان مورد علاقهی ویژه خدایان، این دوشیزه خوش اقبال تر از دیگران بود. ایداس، یکی از پهلوانان گروه شکار کالیدونی و یکی از آرگوناتها او را با موافقت خود دختر از پدرش بربود. آنها میتوانستند شاد و خوشبخت زندگی کنند، اما آپولو عاشق آن زن شد. ایداس حاضر نشد آن زن را به آپولو تسلیم کند و حتی بدین خاطر با آپولو جنگید. زئوس آن دو را از هم جدا کرد و به مارپسا فرمان داد خود یکی از آن دو را برگزیند و بگوید که کدام را میخواهد و دوست دارد. مارپسا ایداس را برگزید، زیرا از آن بیم داشت که آپولو به او وفادار نماند و او را سرانجام رها کند، که البته این بیم و نگرانی چندان هم بی اساس نبود.
مارسیاس
فلوت را آتنا اختراع کرد ولی آن را به دور انداخت زیرا برای نواختن آن میبایست گونه را پر باد کند و چهره اش را از ریخت و قیافه بیندازد (8). مارسیاس که یک ساتیر یا نیم خدای جنگل بود آن فلوت را یافت و چنان آهنگ افسون کنندهای با آن نواخت که جرئت یافت آپولو را به رقابت و مسابقه فرا خواند. البته آپولو برنده شد و پوست مارسیاس را به کیفر این جسارت کَند.
مِلامپوس
وقتی که نوکران ملامپوس دو مار بزرگ نر و ماده را کشتند، ملامپوس دو مار بچه را گرفت و بزرگ کرد و آن دو مار بچه به حدی رام و خانه زاد و دست آموز شدند که پاداش خوبی به او دادند. روزی که ملامپوس خوابیده بود ماران از تختخوابش بالا رفتند و گوشهایش را با زبان لیسیدند. وی وحشت زده از خواب پرید، اما بی درنگ دریافت که زبان دو پرندهای که بر آستانه پنجرهی خانه اش نشسته بودند و با هم گفت و گو میکردند میفهمد. مارها با لیسیدن گوشش سبب شده بودند زبان پرندگان و چرندگان و خزندگان را بفهمد. او به این وسیله شیوهی پیشگویی جدیدی را آموخت که تا آن هنگام هیچ کس نیاموخته بود و در نتیجه به یک پیشگوی نامدار مبدل شد. او با این دانش توانست بقای خویش را تضمین کند. یک روز دشمنانش او را به اسارت گرفتند و به زندان انداختند و در سلولی کوچک به بند کشیدند. در آن سلول نشسته بود که شنید دو کرم میگویند که به همین زودی تیر اتاق را که خوردهاند میشکند و سقف اتاق فرو میریزد و ساکنان اتاق همه زیر آوار میمیرند. وی این خبر را به آگاهی زندانبانان خویش رساند و از آنها خواست که او را به جایی دیگر منتقل کنند. آنها هم چنین کردند و درست پس از آنکه او از آن اتاق خارج شد سقف فرو ریخت. چون زندانبانان متوجه شدند که او چه پیشگوی بزرگی است، او را آزاد کردند و پاداش نیز دادند.
مِروپ (مروپه)
شوهر این زن که کرِسفونتِس نام داشت و یکی از پسران هرکول، و پادشاه میسنا، بود، با دو پسر دیگرش در یک شورش کشته شد. آن مردی که به جای وی بر تخت سلطنت نشست، و پولی فونتِس نام داشت، آن زن را به همسری گرفت. اما این زن پسر سومش، اپیتوس، را در آرکادی پنهان کرده بود. این پسر سالها پس از آن ماجرا به خانه بازگشت و به دروغ مدعی شد که همان کسی است که اپیتوس را کشته است. پولی فونتِس چون این خبر بشنید او را با عزت و حرمت تمام نزد خود پذیرفت. اما مادرش که او را نمیشناخت درصدد برآمد نقشهای طرح کند و او را که گمان میکرد قاتل پسرش است بکشد. اما سرانجام پی برد که او کیست، و در نتیجه هر دو پولی فونتِس را کشتند. بعد اپیتوس به پادشاهی رسید.
میرمیدون ها
میرمیدونها مردانی بودند که در جزیره اژینا و در زمان فرمانروایی ایاکوس نیای آشیل از مورچگان آفریده شدند و در جنگ تروا جزو افراد تحت فرمان آشیل بودند. میرمیدونها به دلیل ویژگی نژادی شان مردمی فعال، سختکوش و صرفه جو و دلاور بودند. آنها در پی حملهی عصبی هرا که از حسادت ناشی شده بود از مورچه به انسان بدل شدند. هرا وقتی شنید زئوس عاشق اژینا شده است، یعنی عاشق همان دوشیزهای که این جزیره را به افتخار وی نامگذاری کرده بودند، و پسرش نیز به پادشاهی جزیره برگزیده شده است، خشمگین شد. وی بیماری وحشتناکی را به آن دیار فرستاد که در پی آن هزاران نفر از بین رفتند. وضع به گونهای بود که نمیپنداشتند حتی یک نفر زنده باقی بماند. ایاکوس از کوه بالا رفت و خویشتن را به پرستشگاه زئوس رساند و در آنجا دست دعا را به سوی زئوس برداشت و به زئوس یادآور شد که پسر اوست، یعنی پسر زنی که زئوس او را دوست میداشته است. هنوز سرگرم دعا و نیایش بود که سپاهی از مورچگان را دید که سرگرم آمد و شد و تکاپو بودند. چون آنها را دید با صدای بلند گفت: «ای پدر، از اینان مردمی برای من بیافرین و شهر خالی از سکنه ام را پر کن!» صدای رعد برخاست که ظاهراً نشانهی اجابت دعای وی بود. وی همان شب خواب دید که مورچگان به انسان مبدل شدهاند. بامداد پسرش تلامون او را از خواب بیدار کرد و به او گفت انسانهای بی شماری به سوی کاخش میآیند. او بیرون رفت و جمعیت انبوهی را دید، درست به شمار مورچگان و همه یکصدا بانگ برداشتهاند که از رعایای باوفای او هستند. بدین سان جزیره اژینا یک بار دیگر از جمیعت انباشته شد و جای سوراخ مورچگان و آن شمار از مورچگانی که به انسان بدل شده بودند، در پی نام میرمکس که نیای مورچگان بود میرمیدون نامیده شد.
نیسوس و اسکیلا (سیلا)
نیسوس، پادشاه مگارا، مقداری موی ارغوانی رنگ بر سر داشت که به او گفته بودند نباید آنها را بتراشد، زیرا بقای سلطنت وی به نگهداری آن موها بستگی داشت. روزی مینوس کرتی به سوی شهر مگارا لشکر کشید و آن را به محاصره درآورد، ولی نیسوس مطمئن بود مادام که موهای ارغوانی را بر سر نگه داشته است کسی نمیتواند به او آسیب برساند. دختر نیسوس، که اسکیلا (سیلا) نام داشت، از فراز دیوار شهر مینوس را دید و به وی دل بست و عاشق بیقرار وی شد. آن دختر نتوانست راهی برای جلب نظر آن مرد بیابد، مگر اینکه موهای ارغوانی پدر را برای وی بفرستد و کاری کند که او بتواند شهر را بگشاید. دختر این کار را کرد، یعنی هنگامی که پدر در خواب بود، آن موها را چید و آن را برای مینوس فرستاد و به او گفت که آن موها را چگونه به دست آورده است. مینوس از این کار دختر وحشت زده شد و از فرط انزجاری که به این خاطر از دختر در دلش پدیدار شده بود دستور داد او را از حضورش برانند. پس از آنکه شهر به تصرف لشکریان کرتی درآمد و آنها حاضر شدند به سوی میهن بازگردند، دختر عاشق دوان دوان به کنار ساحل دریا آمد، دیوانهی عشق، و خود را به آب انداخت و پایه یا پاروی سکان کشتی مینوس را گرفت. اما در این هنگام عقابی غول پیکر بر آن دختر فرود آمد. آن عقاب پدر دختر بود که خدایان او را به آن هئیت درآورده بودند تا آسیبی به او نرسد. دختر از وحشت پاروی سکان را رها کرد. و نزدیک بود دستخوش امواج بشود که ناگهان او نیز به پرنده مبدل شد. یکی از خدایان بر او گرچه به پدرش خیانت کرده بود، رحمت آورده بود، زیرا او به انگیزهی عشق چنین گناهی مرتکب شده بود.
اوریون
او جوانی غول پیکر و فوق العاده زیبا بود و از شکارچیان نیرومند. او به عشق دختر پادشاه کیوس گرفتار آمد و به خاطر عشقی که از آن دختر در دل داشت تمامی جزیره را از وجود درندگان پاک کرد. وی همواره سهم شکار خود را به خانهی معشوقه میآورد، که نام او را زمانی آئرو و زمانی مروپ (مروپه) نوشتهاند. پدر آن دختر که اوانوپیون (اِنوپیون) نام داشت موافقت کرد که او را به عقد اوریون درآورد، ولی روز ازدواج آنها را پیوسته به تعویق انداخت. یک روز که اوریون مست شده بود به آن دوشیزه توهین کرد و پدر دختر به شکایت نزد دیونیزوس رفت و از او تقاضا کرد اوریون را بدین خاطر به کیفر برساند. دیونیزوس اوریون را به خوابی ژرف فرو برد و اوانوپیون از این فرصت استفاده کرد و او را نابینا ساخت. اما هاتفی به اوریون گفت که میتواند قدرت بینایی را بازیابد، البته به شرطی که به طرف شرق برود و کاری کند که نور خورشید هنگام طلوع بر چشمهایش بیفتد. اوریون در پی این توصیه راهی شرق شد و تا لمنوس رفت و در آنجا نور دیدگانش را بازیافت. بعد به سوی کیوس رفت تا از آن پادشاه انتقام بگیرد، اما پادشاه گریخته بود و اوریون نتوانست او را بیابد. پس از آن به سوی کرت رفت و در آنجا در سلک شکارچیان آرتمیس زیست، اما سرانجام به دست همین الهه کشته شد. برخی گویند که الههی سپیده دم، که او را اورورا مینامیدند، به عشق وی گرفتار شد و آرتمیس از شدت خشم ناشی از حسادت او را کشت (9). شماری دیگر میگویند که آپولو از او رنجیده خاطر شد و حیلهای ساز کرد تا خواهرش برانگیخته شود و او را بکشد. اوریون پس از مرگ جزو صور فلکی درآمد، که او را با کمربند، شمشیر، گرز و پوست شیر نشان میدهند.
پلیادها
پلیادها دختران اطلس، یکی از غولان یا ژیانها بودند و شمارشان به هفت تن میرسید و عبارت بودند از: الکترا، مایا، تایگته، آلسیونه (آلسیون)، مروپه، سلانو (سلائنو)، و ستروپه (ستروپ). اوریون آنها را پیوسته تعقیب میکرد و آنها نیز همیشه از دست وی میگریختند و در نتیجه او نمیتوانست بر آنها دست یابد. البته اوریون دست از پیگردشان برنداشت، تا سرانجام زدوس که بر آنها رحمت آورده بود آنها را به ستاره بدل کرد و در آسمان جای داد. اما روایت کردهاند که اوریون در آسمان هم آنها را رها نمیکرد و با وجودی که هیچ گاه توفیقی نمییافت همچنان سماجت میورزید. هنگامی که آنها در زمین میزیستند، یکی از آنها به نام مایا مادر هرمس بود، و دیگری، به نام، الکترا، مادر داردانوس، بنیانگذار نژاد تروایی ها. گرچه همه متفوق القول میگویند آنها هفت تن بودند، به نام هفت خواهران، ولی فقط شش ستاره قابل رؤیت است و ستارهی هفتم را نمیتوان دید، مگر افرادی که قدرت دید فوق العاده زیادی دارند میتوانند آنها را ببینند (10).
فوکوس (فوئکوس)
روزی فوکوس (فوئکوس) درخت بلوطی را در حال افتادن دید و بی درنگ آن را محکم و استوار بر سر پا نگه داشت. آن دریادی که با از میان رفتن درخت از میان میرفت و میمرد به او گفت که حاضر است هر آرزویی را که دارد برآورده سازد. فوکوس به او پاسخ داد فقط آرزو میکند به وصال معشوقه اش برسد. دریاد نیز این خواهش وی را پذیرفت. آن دریاد (پری) به او دستور داد که همیشه آماده و گوش به زنگ باشد، زیرا او یکی از پیام رسانهای خود را که یک زنبور عسل است نزد وی خواهد فرستاد تا به او بگوید که باید چه کار کند. اما فوکوس که یکی از دوستان خویش را دیده بود همه چیز را از یاد برد، آن چنان که وقتی که صدای وزوز آن زنبور را شنید آن را از خود راند، و کم مانده بود به آن آسیب برساند. چون دوباره به کنار آن درخت آمد، دریاد او را نابینا کرد، زیرا از بی اعتنایی او به توصیهها و آسیب رساندن به پیام رسانش سخت خشمگین و رنجیده خاطر شده بود.
سالمونئوس (سالمونه)
این
مرد هم نمونهی بارز و شایان توجه دیگری از انسانهای فناپذیری بود که
کوشیده بود با خدایان به رقابت برخیزد. اما این مرد کار ابلهانهای کرده
بود، به طوری که بعدها تعریف کردند دیوانه شده است. او خود را زئوس معرفی
میکرد، و برای خود ارابهای ساخته بود که هرگاه به حرکت درمی آمد صداهایی
ناشی از ساییده شدن فلزات به هم از آن بلند میشد. روزی که جشن مخصوص زئوس
برگزار شده بود، بر آن ارابه سوار شد و شتابان و آتشین خوی به درون شهر رفت
و ضمن رفتن پیوسته آتش بازی میکرد و خطاب به مردم بانگ برمی داشت که او
زئوس و برانگیزانندهی رعد و صاعقه است و مردم باید او را بپرستند. اما
درست در همان هنگام صاعقهای طبیعی درخشید و صدای رعد نیز برخاست. سالمونه
(سالمونئوس) از ارابه اش به زیر افتاد و مرد.
در این داستان به دورانی
اشاره شده است که دانش سحر و جادوگریِ هرا مورد توجه بوده است. بنابر همین
نظریه، سالمونئوس جادوگری بود که میکوشید با پیروی از همین شیوه باران و
کولاک به وجود بیاورد.
سیسیفوس
او از پادشاهان کورینت بود. روزی برحسب اتفاق عقابی نیرومند دید که از تمام عقابهای معمولی دنیا بزرگتر و زیباتر بود. این عقاب دوشیزهای را با خود به سوی جزیرهای میبرد که چندان دور نبود. وقتی که آسوپوس، خدای رودخانه، نزد وی آمد و به او گفت که دخترش اژینا را ربودهاند و ضمناً چون به زئوس بدگمان شده بود از او خواست که به او کمک کند، سیسیفوس آن چه دیده بود به او گفت. او با این سخن خشم زئوس را برانگیخت و به همین دلیل در هادس یا دنیای مردگان او را محکوم کردند که هر روزه صخرهای را بغلتاند و از دامنهی یک تپه بالا ببرد، ولی هرگاه این سنگ به نیمه راه تپه میرسد دوباره به پایین میغلتد و اورا زیر میگیرد و به پایین میرود. در هر صورت او نتوانست به آسوپوس کمک کند. خدای رودخانه به سوی آن جزیرهای که او گفته بود رفت، ولی زئوس صاعقه اش را به آنجا فرستاد و او را از آنجا راند. نام آن جزیره به افتخار آن دختر به اژینا تغییر یافت. پسر اژینا ایاکوس نام داشت و نیای آشیل بود و در بعضی روایات و داستانها اورا به نام ایاسیدس هم خواندهاند که به معنی فرزند ایاکوس است.
تیرو
تیرو دختر سالمونئوس بود و برای پوزئیدون دو پسر دوقلو زایید، اما چون از خشم پدر میهراسید آنها را رها کرد. مهتر سالمونئوس آنها را یافت و خود و همسرش کمر همت بستند و آنها را بزرگ کردند، و یکی از آنها را پلیاس نام نهادند و دیگری را نلئوس. سالیان درازی از آن ماجرا گذشته بود که کرتئوس، شوهر تیرو، از ارتباط همسرش با پوزئیدون آگاه شد. شوهر بی درنگ خشمگین شد و از او جدا شد و با یکی از خدمتکاران همسرش به نام سیدرو ازدواج کرد. این زن به آزار و ایذای خانم خود پرداخت. وقتی کرتئوس درگذشت، مادرخوانده آن دو پسر به آنها گفت که پدر و مادر حقیقی آنها کیست. آنها نیز بی درنگ راه افتادند بروند مادرشان تیرو را بیابند و خود را به او بشناسانند. آنها تیرو را در منتهای فقر و بینوایی و دردمندی یافتند و درصدد برآمدند سیدرو را هم بیابند و آن زن را به کیفر اعمالش برسانند. آن زن که از آمدن آن دو پسر آگاه شده بود به پرستشگاه هرا پناه برده بود. پلیاس آن زن را کشت و در نتیجه خشم هرا را برانگیخت. هرا از او انتقام گرفت، البته بعد از سالیان درازی که از این ماجرا گذشته بود. برادر ناتنی پلیاس پسر تیرو و کرتئوس و پدر جاسون بود که پلیاس کوشید او را با آرگوناتها به جست و جوی پشم طلایی بفرستد و به این وسیله او را به کشتن بدهد. در عوض جاسون خود غیرمستقیم موجب مرگ او شد. او به فرمان مده، همسر جاسون، به دست دخترانش کشته شد.
پی نوشت ها :
1- میگویند که آپولو چنگ او و آن دولفین (پیسو) را که وی را به ساحل رسانده بود به صور فلکی بدل کرد تا یادگار ماجرای وی باشد.
2- در بعضی از داستانها چنین آمده است که چون آریستئوس به تعقیب اوریدیس
پرداخت و اوریدیس به هنگام فرار مورد حمله یک مار قرار گرفت و کشته شد،
خدایان نیز به تلافی این کار زنبورهایش را بر اثر بیماری از بین بردند.
3- در برخی از داستانها آمده است که کالیستو در جمع یاران آرتمیس آب تنی
میکرد و چون برهنه شد آرتمیس باردار بودن وی را دید و بر او خشم گرفت و او
را به خرس مبدل ساخت. اما عدهای میگویند که او را کشت.
4- در بعضی
از روایات چنین آمده است که اریکتونیوس پسر آتنا و هفائستوس بود که وقتی
هفائستوس با آتنا درآویخته بود تا با او نزدیکی کند مقداری نطفهی وی بر
پای آتنا ریخت که آتنا آن را با تکهای پارچه پاک کرد و پارچه را بر زمین
انداخت و زمین اریکتونیوس را به بار آورد و آتنا او را بزرگ کرد.
5-
نخست اینکه شمار این دختران را از دو تا هفت تن ذکر کردهاند. دوم اینکه
میگویند وقتی که زئوس از آنها خواست از دیونیزوس پرستاری کنند، آنها از
ترس انتقام جویی هرا همسر زئوس، کودک را به اینو سپردند و زئوس بعدها آنها
را که از شنیدن خبر مرگ برادرشان خودکشی کرده بودند به ستاره مبدل کرد.
6- در حکایتی دیگر آمده است که هرا گفته بود که او نباید در جایی بزاید که
نور خورشید میدرخشد. اما بوره او را به دستور زئوس نزد پوزئیدون برد. وی
لِتو را به زیر آب دریا برد که نور خورشید به آنجا نمیرسد و او را تا آن
هنگام که بچه هایش را به دنیا آورد نگه داشت.
7- آوردهاند که هنگامی
که پساماته کودکش را که از آپولو حامله بود به دنیا آورد، پدرش شاه
کروتوپوس کودک را یافت و او را به سگان داد که او را بخورند و بعد هم
پساماته را کشت. این آواز را جوانان در سوگ هر دو میخواندند.
8- گویند
که وی در حضور خدایان نی نواخت اما هرا و آفرودیت که چهره اش را هنگام
نواختن زشت یافتند به او خندیدند و او رفت کنار آبگیری نشست و نی نواخت و
چون صورت باد کردهی خود را در آب دید، نی را به دور انداخت.
9- در
بعضی از روایات آمده است که وی در مسابقه پرتاب دیسک کشته شد، ولی برخی
گویند که چون میخواست به اوپیس که از ملازمان آرتمیس بود تجاوز کند آرتمیس
او را کشت. البته این را هم گفتهاند که میخواسته است به خود آرتمیس
تجاوز کند که با نیش عقرب کشته شد و به همین دلیل میگویند که در صور فلکی
اوریون همیشه از عقرب میگریزد.
10- روایت کردهاند که الکترا پس از شکست تروا از خواهران دیگرش جدا شد و به ستاره دنباله دار مبدل شد.